رمان

ساخت وبلاگ

سلام این اولین رمانی هست که در سایت قرار میگیره

امیدوارم خوشتون بیاد و ما رو حمایت کنید

 

فصل 1

من جاستینا هستم. ما یک خانواده چهار نفره هستیم به همراه مادربزرگم . پدرم مایکل و مادرم آریانا . ما در جنگلی کوچک زندگی میکنیم که یک رودخانه در وسط این جنگل قرار دارد و داستان های وحشتناکی درباره این رودخانه میگن

که به نظر من افسانه ان و یکی از آشنا هایمان به رودخانه رفته بود و صدای جیغ و فریاد یک زن می اومد و اون آشنای ما میپرسه : کیه ؟؟!! تو کی هستی ؟؟! کجا هستی؟؟ و دوباره صدای جیغ ولی یهو صدای جیغ قطع میشه و یه دختر

بسیار زیبا رو لب اب میبینه و هر دو تو چشمای هم دیگه زل میزنن و همین طور که به هم زل زده بودن به هم نگاه میکنن و دختر یه جیغ خیلی بلند میکشه و ان مرد دیوونه میشه و دیگه خودشو گم کرد و این داستان حدود 30-40 سال

قبله که مادربزرگم برای من تعریف کرده .

دوست دارم به اون رودخونه برم ولی به من اجازه نمیدن دوست دارم ببینم که این داستان راسته یا دروغ؟؟!

فردای اون روز من رفتم سراغ دوستم آلیس و گفتم میخوام برم ماهی گیری اولش ترسید و من بهش گفتم خیالت راحت من کنارتم و هر چی ماهی گرفتیم نصف نصف خلاصه اونو راضی کردم بعدازظهر رفتیم و قلاب ماهیگیری رو تو اب

انداختیم و رودخانه انگار ساکت شده بود و اصلا صدای بادی نمیومد که ماهی بزرگی گرفتم و الیس ترسید و جیغ زد

گفت : جاستینا بیا برگردیم خاوهش میکنم

: تو به من قول دادی باهام بیای پس انقدر حرف نزن و به حرفام گوش بده

: باشه قبول ولی هر بلایی سرمون اومد تقصیر توئه

: باشه قبول

هوا داشت تاریک میشد و یه سطل بزرگ ماهی گرفته بودیم و الیس گفت

: جاستینا جاستینا

: ها ها ها ؟؟!! چه خبره؟؟

: اون جا رو نگاه کن وسط رودخونه

:چی رو نگاه کنم ؟

: انگار یه نفر لباس عروس پوشیده

: پس دوماد کوووو خخخ

:شوخی نمیکنم

منم واسه این که الیس رو بترسونم گفتم

: اهای اهای عروس خانم میشه بیای اینجا خخ

وقتی اینو گفتم یه موج آروم به طرف خشکی میومد من هم ترسیدم و گفتم دیگه جمع کنیم داشتم دست هامو تو اب میشستم که یه چیزی شبیه ماهی اومد کنارم خیلی قشنگ بود الیس رو صدا زدم

: نگاه کن ایین؟؟!! چیه ؟؟؟

وقتی الیس اومد ماهی رفت الیس اومد و گفت

: کدومه ؟ خیال زده شدیییییییی!!!!

دستامو بردم تو اب تا بشورم یهو یه دختر با دندون های تیز دستمو گاز گرفت

الیس فرار کرد جوری دستمو گاز گرفت که رودخونه خونی شده بود جیغ میزدم ولی نممیدونستم دارم چکار میکنم

شکارچی جنگل صدای داد و فریاد من رو شنید و شروع به تیر اندازی کرد و اومد من رو نجات داد        ادامه دارد ....

 

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه نظر بدید

رمان...
ما را در سایت رمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم ... آیناز roman82 بازدید : 221 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 22:37

با سلام

اینجا یه وبلاگ پر از رمان خواهد شد

رمان های ترسناک و هیجانی

 

با ما همراه باید و در بخش نظرات شرکت کنید

 

ممنونخجالت

رمان...
ما را در سایت رمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مریم ... آیناز roman82 بازدید : 220 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 21:08